بابه مزاری

... و مزاری رهبر شد؛ رهبرِ قیامِ حق

**نوشته شده توسط ali halimi**. **ارسال شده در** بابه مزاری

... و مزاری رهبر شد؛ رهبرِ قیامِ حق

 

 

 

عبدالعدل دای‌فولادی

 

«إِلَيْهِ مَرْجِعُكُمْ جَمِيعًا ۖ وَعْدَ اللَّهِ حَقًّا ۚ إِنَّهُ يَبْدَأُ الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ لِيَجْزِيَ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ بِالْقِسْطِ»[١٠:٤] (بازگشت همۀ شما سوی اوست. این وعدۀ راستین خداوند است. خدا است که از آغاز موجودات را می‌آفریند و هم اوست که آنها را (به سوی خود) بر می‌گرداند؛ تا عادلانه پاداش کسانی را بدهد که ایمان آورده‌اند و (در راهِ خدا به هدفِ انسانیتْ برای اقامۀ عدالت) کارهای شایسته کرده‌اند.)

 

هزاره تا مزاری

هزاره در زاد بومِ باستانی خودْ خودمختار و آزاد بود و بعد، در دفاع از آزادی و خودارادیتِ خود ناتوان شد و شکست خورد؛ سپس، قتل‌عام شد و بازمانده‌هاْ اسیر و برده و آواره شدند. بعد، دورِ محرومیت و فقر توأم با اهانت به هزاره فرارسید، و هزاره‌بودنْ طعنۀ روی شد. و بعد، هزاره در معادلۀ حیثیت و زحمت، حیثیت را انتخاب کرد و تن به زحمت داد و با محنت  و کارْ در جدالِ زندگی برای بقاء شد؛ و به این شکل، هزاره محرومی بی‌هویت و زبان‌بسته در تاریخ ماند؛ و تاریخْ بسترِ دردِ حیات برای هزاره شد.

 

هزاره تا مزاریْ محرومی ساکت در تاریخ است و در دنیای ستمْ جهانِ درد در خود دارد، اما در زبانْ سخن از درد ندارد؛ چون بیان درد در سیطرۀ بی‌دردان، خودْ دردی دردناک است. تا مزاری، هزاره درد داشت و در دردمندیْ تنهایِ تاریخ بود. دردِ هزارهْ دردِ انسان است و هزاره با غم‌هاْ دردآشنای انسان در تاریخ است. برای قدرتِ مطلقهْ به هزاره غم و درد دادند و هزاره چون دردمندی مقتول در قلمروِ قاتلْ زبان برای بیانِ درد بست؛ چون در دنیای بی‌دردانْ سکوتِ قربانی  از وقارِ انسانی است. و هزاره با وقارشْ سنگِ صبور در تاریخ شد؛ هزاره درد داشت اما از درد ننالید؛ چون سادیزم سیاسی با درد و رنج هزاره اقناع می‌شد.

 

  

مزاری با دردِ اهانت به کرامتِ انسانی هزارهْ در محیطی بزرگ شد که هر هزاره‌ای در بطنِ محرومیتِ تاریخیْ با تعصب به حاشیه رانده می‌شد؛ به این دلیل، تا دردِ تعصب با هزارۀ محروم را در متنِ تاریخ نداند، تا دردِ جفا بر هزاره را در بطنِ فرهنگی جامعه نفهمد، مزاریِ هزاره را نمی‌شناسد. کسی بهترْ درد‌آشنای مزاری است که بیشترْ دانایِ دردِ هزاره باشد. مزاری درد داشت؛ چون هزارهْ هویتِ ممنوع بود؛ یعنی جرم‌بودنِ هزارهْ تراژیدیِ اهانت به انسانیت در انسان است.


 

مزاری هزاره است و دردِ هزارهْ عقدۀ آدمی در تاریخ است. هزاره دردمندی تاریخ شد؛ چون نخواست با ارادهْ از حریتِ خود برای امارتِ یک امیرِ جابر بگذرد؛ به این علت، امیر به هزاره مرگ و بردگی داد و بردگیْ دردِ دردهاست. دردِ بی‌عدالتی و بی‌کرامتی با انسان، داستان هزار و یک درد از زندگی هزاره است. مزاری با دردِ اهانت به کرامتِ انسانی هزارهْ در محیطی بزرگ شد که هر هزاره‌ای در بطنِ محرومیتِ تاریخیْ با تعصب به حاشیه رانده می‌شد؛ به این دلیل، تا دردِ تعصب با هزارۀ محروم را در متنِ تاریخ نداند، تا دردِ جفا بر هزاره را در بطنِ فرهنگی جامعه نفهمد، مزاریِ هزاره را نمی‌شناسد. کسی بهترْ درد‌آشنای مزاری است که بیشترْ دانایِ دردِ هزاره باشد. مزاری درد داشت؛ چون هزارهْ هویتِ ممنوع بود؛ یعنی جرم‌بودنِ هزارهْ تراژیدیِ اهانت به انسانیت در انسان است.

 

با سیاست به هزاره درد دادند و مزاریْ گره‌گشای دردِ هزاره در سیاست است. مزاری این سوال را از تاریخ گرفت و در متن جامعهْ در برابر سیاستِ زمانش گذاشت که چرا هزاره هویت مجرمانه باشد؟ وقتی هویتِ هزاره جرم بود، خواستِ هزاره برای عدالتْ گناه سیاسی و حق‌خواهی هزاره در سیاستْ ام‌الفساد پنداشته می‌شد؛ چون برای قدرتِ یکه تازِ در اریکۀ سلطنت، در صد سال جنگ روانی با هزاره، باوری خلافِ هزاره عام شد تا هزاره در خانوادۀ آدمیتْ بدنامِ انسانیت به حساب آید.

 

هزاره را تا حدِ توان کُشتند و با مظالمِ ستمبارْ حالتی را بر بازماندگان آوردند تا هزاره در درون هزاره بمیرد و هزاره در مراودۀ اجتماعی با دیگران، انسانیت خود را در دیگران ببیند اما دیگران انسانیت خود را در هزاره نیابند. از روزی که سیاستِ رسمی خصمِ اجتماعی هزاره شد، طی یک قرن تا مزاری، تاریخْ بسترِ ناانسانی با هزاره بود؛ و ناانسانی با هزارهْ عقدۀ سیاست در تاریخِ ارگ است. دردِ هزاره در تاریخِ سیاسیْ ماتمِ انسان است؛ چون هزاره را با سیاستْ ماتم‌زده‌ای تاریخ کردند تا دیگر در سیاستْ مایۀ ماتم برای استبدادیون نشود؛ چون هزاره امیر را به ماتم شاند وقتی قاطعانه گفت که هزارستان جزء امارت او نمی‌شود؛ به این دلیل، سلطنت طی یک قرنْ به هزاره ماتم داد و اما هزاره برای حیثیتِ خودْ هر ماتمی را بابردباری تحمل‌کرد؛ و به این شکل، هزارهْ ماتمِ تاریخ در قلمرو استبداد شد.

 

استبداد در خانۀ هزاره رخنه‌کرد و هزاره در هر بُعدیْ استبداد زده‌ای تاریخ شد؛ و اما هزاره به تاریخ استبدادی تن نداد. تاریخ در ضدیت با هزاره ورق خورد، اما سکوتِ هزاره در صفحۀ تاریخ، سنگینی سخنِ ناگفتۀ هزاره را حمل کرد؛ و سکوتِ یک قرنۀ هزارهْ وزنۀ حضورِ هزاره در تاریخ است. تا مزاری، در سکوتِ تاریخی هزارهْ تحملِ درد است اما در تحملِ تاریخی هزارهْ محرومیتِ هزاره سخن دارد. در سکوتِ صد سالۀ هزاره در تاریخْ صبرِ هزاره گویاست؛ و در صد سال سکوتْ پایداری بر حیثیتِ انسانیْ سخنگویِ هزاره در تاریخ است؛ به این دلیل، هزاره با سکوتِ درد‌بارِ خود در تاریخْ در گفتمان بی‌صدای انسانیت با تاریخ است.

 

 هزاره در تاریخْ صامت و در جامعهْ ستمکش ماند، اما صدای استبدادیون در تاریخْ معنای سکوتِ هزاره در تاریخ را عمیق کرد. هزاره صبر‌کرد و در تاریخ سخنی بی‌معنا نگفت تا روزی سخنِ بامعنایی بگوید که در تاریخ بماند. در جرم شدنِ هزارهْ نیرنگِ سیاسی بود و هر نیرنگی سیاسی با هزارهْ رنگی به دردِ هزاره داد؛ به این شکل، هزاره تا مزاریْ با کوله‌بارِ درد‌ها در تاریخ بی‌صدا ماند تا روزی برای عدالتْ صدای انسانیت در تاریخ شود.


هزاره در تاریخْ صامت و در جامعهْ ستمکش ماند، اما صدای استبدادیون در تاریخْ معنای سکوتِ هزاره در تاریخ را عمیق کرد. هزاره صبر‌کرد و در تاریخ سخنی بی‌معنا نگفت تا روزی سخنِ بامعنایی بگوید که در تاریخ بماند. در جرم شدنِ هزارهْ نیرنگِ سیاسی بود و هر نیرنگی سیاسی با هزارهْ رنگی به دردِ هزاره داد؛ به این شکل، هزاره تا مزاریْ با کوله‌بارِ درد‌ها در تاریخ بی‌صدا ماند تا روزی برای عدالتْ صدای انسانیت در تاریخ شود.

 

برای هزاره پس از بردگیْ باربری ماند و باربری هزارهْ فقری بود که هر نسلی هزاره با آمدن از بطنِ مادر در متنِ بی‌عدالتیْ آن را از مناسبات ظالمانۀ ملی به میراث می‌گرفت. در زندگی هر نسلی هزارهْ پایداری فقر نمایان است. در عسرتِ اجتماعی هزارهْ نفرتِ سیاسی آشکار است. و در غریبی فردی و غربتِ ملی هزارهْ عقدۀ مستبدان پیداست. تا مزاری، تداومِ کینۀ سیاسی با هزاره تحولِ درد در هزاره بود. سیاستْ منبعِ فقر برای هزاره شد و فقرْ منبعِ درد هاست. هزاره روی خوش در سیاست ندید تا در جامعهْ روزِ خوش نداشته باشد. از سیاسی‌شدن هزاره ترسیدند و همه را از سیاستِ هزاره ترساندند تا هزارهْ هولِ سیاسی در همگان باشد. «اگر هزاره به قدرت رسیدْ سگ را چپه نعل می‌کند.» از هراسِ سیاسیْ القابِ پُرتعصب به هزاره رسید تا تبعیض قومی با هزارهْ خدمتِ سیاسی به سلطنت باشد؛ و به این شکل، در صد سال خصومتِ سیاسی با هزاره، تعصبِ سلطنت با هزاره به عقدۀ فرهنگی در جامعه تبدیل شد.

 

جرم‌بودنِ هزارهْ پهلو‌ها داشت و هر پهلوْ صد لایِ بی‌عدالتی با هزاره بود. هزارهْ‌ هویتی برای اهانت شد تا درک و احساس نشود که در مناسباتِ استبدادیْ انسانِ هزاره چرا و چگونه درد می‌کَشد؛ به این دلیل، دردِ هزاره‌ْ معمایِ انسانیت در سیاست شد. انسانیتِ هزاره سودایِ سیاست شد؛ چون سیاستِ سلطنتْ بر سبیلِ سبعیتْ بر استبداد ثابت بود. به هر قومی فقر دادند اما فقرِ هزاره پس از بردگیْ توأم با اهانت بود؛ و اهانت به انسانیتِ هزارهْ قایم‌کردنِ فقرِ خرد و معنویت در ملت بود. و هزاره دانست که دردِ اهانت به انسانیت در جان آدمی، دردِ معنوی در خردِ آدمی است.

 

اهانت به هزارهْ شرعِ سیاسی و فرهنگی شد تا هزاره از خود فرار کند؛ و هزاره با فرار از خود، در واقع، خود را در درون خود  کله‌منار می‌کرد. چقدر اهانت به هزاره باب شد که هزاره با «شیعه‌شدن» نیز بابِ تعصب با هزاره را بسته نتوانست. و همان روز سیاستِ دربار به بار نشست که هزارهْ قومیتِ خود را در لفافۀ مذهب پیچید تا با عقیدۀ خود به خداْ هویتِ هزارگیِ خداداد خود را بپوشاند؛ چون هزاره‌بودنْ عرصۀ رابطۀ انسان با انسان را تنگ و بسته می‌کرد.

 

فرار از خودْ دردی بدتر از هر دردی برای هزاره بود؛ چون هزاره را در درون خودش زندانبان هزاره می‌کرد؛ و رهایی هزاره از زندان تنِ هزارهْ دردی بود که درمانش در خودِ هزاره بود. ارگ موفق بود اگر هزاره در زندان تنشْ عامل درد در خودش می‌شد. وقتی از فرطِ تعصب و اهانت در محیطْ هزاره در تنِ هزاره حبس می‌شدْ دیگر چه کسی در خانوادۀ آدمیتْ به انسانیتِ هزاره باور می‌داشت؟ هزاره در زندانِ تنِ خودْ جان خود را از «هزاره‌بودن» تهی می‌کرد؛ و تا هزاره خود را در زندان تن خود اسیر نمی‌کردْ ارگ در مراودۀ سرکوبِ صلح‌آمیز با هزاره قانع نمی‌شد. و در صلح و سرکوبی، هزاره تنها فرصتِ حیات برای بقاء داشت.

 

هزاره پس از یک قرنْ با شعار «حق‌مذهبی» سیاسی شد تا به حق و هویتِ قومی خود برسد. سوال «حق مذهبی یا حق سیاسی؟» حتا بعد از مزاریْ بداهتی خرق در سیاستِ هزاره بود که در تکفیرِ آنْ تردید نبود؛ چون سیاستمدارِ فقهی سعی داشت با شعارِ شیعیْ هویتِ قومی خود را در سیاستِ ملی حیات دهد. مشکلِ هزاره محرومیت از سیاست برای عدالت بود و اما هزاره در راهِ فقاهتْ مدعی سیاست برای حق شد؛ به این دلیل، مزاری آغازی نو در زمان بود. مزاری آن جدیدی عصر بود که بدعت به حساب آمد. مزاری استثنای اثرگذار بر زمان بود؛ چون مزاریْ نیازِ هزاره در زمان بود. با مزاری، زمان با هزاره‌ای نو مقابل شد تا معرفت نویِ زمان را از هزاره بگیرد. و مزاری رهبر شد؛ رهبری قیام حق برای انسانی که از زیر بارِ ستمِ تاریخیْ قامت کشیده بود.

 


 

ارگ نمی‌خواست هزاره با نام و هویت خود خاص باشد تا با شخصیتِ خودْ حیثیتی در سیاست ملی داشته باشد. سنتِ فرار از خودْ هزاره را بیگانه با سیاست کرد. بیگانگی هزاره با سیاستْ هزاره را بی‌رهبر ساخت؛ و در بی‌رهبری، قدرتِ اجتماعی هزارهْ خنثا ماند. رهبریْ به قدرتِ اجتماعی مسیرِ همگانی می‌دهد؛ و جامعه‌ای محروم از رهبریْ محوری پُرتوانِ سیاسی برای حقوق و آزادی هایش ندارد. سیاستْ رهبری می‌زاید و اما سیاست در هزاره تکفیر شد. هزاره درد داشت اما رهبری نداشت که برای درمانِ درد، هزاره را با قدرتِ اجتماعیِ او به حق و عدالت برساند. حق و عدالتْ درمانِ هزاره بود اما هزاره سیاستی نداشت که برای حق و عدالتْ رهبری شود.

 

هزاره پس از یک قرنْ با شعار «حق‌مذهبی» سیاسی شد تا به حق و هویتِ قومی خود برسد. سوال «حق مذهبی یا حق سیاسی؟» حتا بعد از مزاریْ بداهتی خرق در سیاستِ هزاره بود که در تکفیرِ آنْ تردید نبود؛ چون سیاستمدارِ فقهی سعی داشت با شعارِ شیعیْ هویتِ قومی خود را در سیاستِ ملی حیات دهد. مشکلِ هزاره محرومیت از سیاست برای عدالت بود و اما هزاره در راهِ فقاهتْ مدعی سیاست برای حق شد؛ به این دلیل، مزاری آغازی نو در زمان بود. مزاری آن جدیدی عصر بود که بدعت به حساب آمد. مزاری استثنای اثرگذار بر زمان بود؛ چون مزاریْ نیازِ هزاره در زمان بود. با مزاری، زمان با هزاره‌ای نو مقابل شد تا معرفت نویِ زمان را از هزاره بگیرد. و مزاری رهبر شد؛ رهبری قیام حق برای انسانی که از زیر بارِ ستمِ تاریخیْ قامت کشیده بود.

 

 

هزاره با مزاری

امیرعبدالرحمن افغانستان مرکزی را به زور کُشت و خون داخلی و معاهدات ننگینِ بیرونی [دیورند و گندمک] خلق کرد. حبیب‌الله سلطنتی را به میراث گرفت که مایۀ عیاشی او شد. امان‌الله از خوش‌قلبی پدر را کُشت تا به ملتْ مشروطیت دهد. نادرشاه خواست روندی را خفه کند که پیامدِ مشروطیت در سیاستِ ارگ بود. سردار هاشمْ شاهِ بی‌منصبی بود که ملت سیر را مرغانچۀ خودسر می‌گفت و استبداد را صلابتِ سلطنت می‌دید. سلطنتِ ظاهر شاه در صلح و عطالت گذشت و بابای ملت در ثباتِ ملیْ تکاملِ مدنی به اولادِ ملت نداد تا رفاهِ مدنی بنیادِ عدالت انسانی در سیاستِ این مُلک می‌شد. سردار داود کارکن بود اما با اتوکراسیْ قربانی ماجراجویی خود در سیاست شد. حزب دموکراتیک خلقْ مبدأ خون و خرابی شد و در ویرانی وطن با آیدیالوژی مترقی، سیاست را غرقِ توحش و خصومت کرد. و بعد، در وُرِش جهادی سوی قدرتْ ضدیت با انسانیت روالِ سیاست شد و در حکومتِ ربانی، آنچه از ظاهر‌شاه تا  نجیب‌الله باقی مانده بود، فنا و برباد شد. ملک و ملت بی‌صاحب و کشور از همه سو بی‌در شد؛ و در به دری انسان پس از فروپاشی نهاد‌های ملی، ثمرِ سیاستِ جهادی در «دولت‌اسلامی» بود. در بی‌‌حکومتی ربانی، انسان گرگ انسان گردید و در جنگِ اخوانی برای غصبِ قدرت، زور معیارِ حق شد.

 

 مزاری با بحثِ معرفت‌شناسی یا نقب‌زدن در تاریخ بی‌فکری این خاکْ توان فکری خود را بروز نداد؛ مزاری شهامتِ سیاسی برای عدالت و قدرتِ دفاع از حقِ انسان را در فکر و عمل خود نشان داد. مزاری گفتمان تخصصی روی قانون یا بحث روی ریشه و اشکال نظام‌های سیاسی نکرد، او برای ایجاد حکومتِ فراگیر ملیْ قربانی داد. کسی خنثا است که از دردِ اصلی دوران خود آگاه نیست و یا در برابر ناروایی‌های اصلیِ زمان خودْ حساسیت ندارد؛ حساسیت در برابر بدی‌های زمانْ دانا را در عمل توانا می‌سازد. تنها دانایِ توانا با فکرِ عدالتْ رهنمای آدم‌ها برای زندگیِ انسانی می‌شود؛ و مزاری با فکرِ عدالتْ رهبرِ دانا و توانا در سیاستِ زمان شد.

 


به این شکل، در جهنمِ زد و خورد سیاسی با زور و سلاح، هزاره با مزاریْ سخنگوی تغییر در تاریخ شد. مزاری از نظریۀ کارل‌پوپر و میشل‌فوکو یا کارل‌یونگ نگفت تا غرور روشنفکری را اقناع کند که در برجِ عاجْ وراجِ فکر است. سری رهنما بهتر از سر‌ی گمراه با اندیشه هاست. فکری خوب است که برای زندگی مفید باشد. تعلیمِ مؤثر برای زندگیْ بهتر از جدلِ فلسفی برای شناختِ زندگی است. مغزی سودمند برای دیگران بهتر از مغزی پُر از فکرِ دیگران است. مزاری با فکرش از نابرابری در ساختار سیاسی کشوری سخن گفت که هزاره‌بودن در آن جرم بود و در جامعه شناسی سیاسیِ این قلمروِ استبدادْ آزادی و حقِ آدمی قربانی تعلقِ قبیله‌ای در قدرت می‌شد. مزاری با بحثِ معرفت‌شناسی یا نقب‌زدن در تاریخ بی‌فکری این خاکْ توان فکری خود را بروز نداد؛ مزاری شهامتِ سیاسی برای عدالت و قدرتِ دفاع از حقِ انسان را در فکر و عمل خود نشان داد. مزاری گفتمان تخصصی روی قانون یا بحث روی ریشه و اشکال نظام‌های سیاسی نکرد، او برای ایجاد حکومتِ فراگیر ملیْ قربانی داد. کسی خنثا است که از دردِ اصلی دوران خود آگاه نیست و یا در برابر ناروایی‌های اصلیِ زمان خودْ حساسیت ندارد؛ حساسیت در برابر بدی‌های زمانْ دانا را در عمل توانا می‌سازد. تنها دانایِ توانا با فکرِ عدالتْ رهنمای آدم‌ها برای زندگیِ انسانی می‌شود؛ و مزاری با فکرِ عدالتْ رهبرِ دانا و توانا در سیاستِ زمان شد.

 

با مزاریْ یک طرف هزاره بود که پس از صد سال اسارت و اهانت، با باری سنگینِ درد و رنجْ و تحملِ ستم و استبداد، در آستانۀ تاریخ ایستاده بود تا از برای انسانیتْ حرفِ حقوق و آزادی‌های انسانْ بابِ سیاست شود، و در طرفی دیگر، سیاست پس از استبدادِ تاریخیْ جاده‌ای «جهادی» برای قدرت شده بود. یک طرف فکر سیاسی هزاره آبستن حق بود، و برای جانبی دیگر، حق‌دادن به هزاره بدعتی مسخره بود. یک طرف آگاهی هزاره در زمان، تاریخ را آمادۀ انفجار کرده بود و در طرفی دیگر، سیاسی شدنِ هزارهْ چالشی برای سیاستِ فقهی خودِ هزاره بود. یک طرف هزاره بود که می‌خواست در کشور خودْ انسانی با هویت و حق و عدالت و آزادی باشد، و در طرفی دیگر، روحیه‌ای که حق خواهی هزاره را زیاده‌طلبیْ و مشارکت هزاره در قدرت ملی را در مقیاس ریسمان شانه‌اش می‌سنجید؛ و تعصب مُلا «خالص» باشد به جایش که با ادعایِ جهاد در راه خدا، حق‌دادن به هزاره و هندو را سیه روزی افغانستان می‌دید. در این مصاف، یک طرف مزاریْ رهبرِ مقاومتِ هزاره برای اعادۀ هویت و اعلام موجودیت بود، و در طرفی دیگر، عمامه‌دارِ سیاه‌کاری که رهبر‌شدنِ هزاره را خلافِ سیادتِ خود در جامعۀ هزاره می‌دید. و یک طرف مزاری بود که فارغ از جاه‌طلبی، سهمِ کلیدی هزاره را در تصامیمِ ملی و حکومتی می‌خواست، و یک طرف خودپرستانی همراهِ با مزاری که فارغ از دردِ هزاره، طالبِ جاهِ خودْ در حکومتِ ربانی بودند.

 

در میان این تضاد‌ها، وحدتْ برای مزاری اولویت داشت. مزاری در باورش راسخ بود که وحدتْ راه حیثیت در سیاست ملی بوده و وحدتْ قوتِ محروم برای حق و عدالت است. با مزاریْ هشت‌گانه در «وحدت» همسو شد اما همسوییِ هشت‌پارهْ ظرفیتِ رهبری مزاری بر مقاومتِ عدالتخواهِ هزاره را نداشت. اما هزاره تنها مزاری را رهبر عادل خود برای حق و هویت می‌دید. و در سَمت‌های جهادی، هر جناحی در جنگ قدرتْ رحم بر مردمی نداشت که مدعی حکومت بر آنها بود؛ یعنی سیاستِ اخوانی کوره‌ای آتش و خون برای مردم بود.

 

در آن زمان و شرایط و در آن آماسیدگی خون‌دارِ تاریخ، مزاریْ مدعیِ نقش کلیدی در حکومت شد تا در سیاستْ حقانیتِ هزاره را برای حق و عدالت بارز سازد. ادعای هزاره برای نقشِ کلیدی در قدرت، سخن نوی در تاریخ بود که باید از نو بدان عادت می‌شد و جای نوی در تاریخ می‌یافت؛ به همین علت، وقتی هزاره مدعی حیثیتِ کلیدی در قدرت شد، از ناباوری‌ها در واکنش‌ها، قیامتِ خون برپا شد؛ اما قیامِ حقِ هزارهْ تنها با مساواتِ ملی قانع می‌شد؛ و مساواتِ ملیْ مقتضی عدالت و انسانیت در سیاست است. خیزشِ هزاره برای عدالتِ ملی بود و در مقاومتِ مردمی برای عدالتِ ملی، زن و مرد و پیر و جوان و طفلِ ناتوان نیز با مزاری هم‌عهد شدند. قیام هزاره برای مساوات ملی جدی بود اما در سیاستِ سنتیْ انسانیت جدی نبود تا جدیتِ قیامِ هزاره برای عدالت ملی درک می‌شد. دیدِ سنتی به هزارهْ دیدی تحقیرِ تاریخی بود و اما هزاره با دیدِ انسانیْ در عزمِ تغییر به سودِ ملی‌شدن حکومت بود.

 

انسانی که حق بخواهد، جامعه‌ای که مدعی آزادی باشد، و مردمی که برای عدالت قیام کنند، عدالت و حق و آزادی را شرطِ مساواتِ ملی می‌دانند؛ و در مساواتِ ملیْ همه در ملت برابر اند؛ و اما ظالمی که مساوات ملی را خلاف یکه‌تازی خود در ملت بداند، برای حذفِ عدالتخواه از کارزارِ سیاسیْ از هیچ ستمِ ملی تا حدِ قتل‌عامْ ابا ندارد؛ و قتل‌عامْ اوجِ قیامِ ستم در ظالم است؛ به این دلیل، قتلِ عام افشارْ بربریتِ اخوانی در تاریخ سیاسی این خاک است. هزاره در افشارْ در کورۀ انتقام سیاسی سوخت و «گل‌آغا» با خونِ هزارهْ نام خود را در قتل‌عام انسانْ ثبتِ تاریخ کرد؛ اما پیروزی در کشتارِ انسانْ شکست در انسانیت است. هزاره در افشار به بهای خونش در انسانیت موفق شد، اما پیروزی در انسانیت با دلمۀ خون انسان‌ها، غمی در خود دارد که اشک مزاری را ریخت و اشکِ مزاریْ اشکِ هزاره در فرجامِ تاریخِ بدی بود که باید با خون هزارهْ به سود انسانیت در سیاست این خاک ورق می‌خورد. مزاری گریست، چون دید که هزاره برای حق و حیثیتْ تنش به خونش تَر شد. مزاری برای تنِ خونین هزاره گریست تا دردِ اولین رهبر هزاره از ناانسانی زمان را به تاریخ بگوید. با خون مزاری و صادقِ سیاهْ تاریخ به سودِ حق و حیثیتِ قانونی هزاره ورق خورد و در خون مزاری و صادق‌ها، دردِ هزاره در پایان تاریخی به یادگار ماند که از آغاز با خون هزاره سرخ بود؛ به این دلیل، مزاری از تاریخ سازان این خاک برای عدالت است. مزاری واقعیت زمانش بود که در زمان ما به حقیقتِ تاریخ تبدیل شد. مزاری ارادۀ سیاسی هزاره در زمانش بود که در عصر ماْ به حیثیتِ قانونی مردم تبدیل شد. و مزاری حق‌خواه زمان بود که به حقانیت هر زمانی تبدیل شد.

 

 مزاری درد داشت و درد کشید. مزاری دردِ هزاره‌بودن داشت و هزارهْ دردِ انسان در تاریخ این خاک است. تا درد هزاره را نداندْ دردِ مزاری را نمی‌داند و تا دردِ انسان را نداندْ دردِ هزاره را نمی‌داند؛ و تا از بی‌حیثیتی هزاره درد نکشد و با علم و تقوایِ خودْ به هزاره حیثیت ندهد، دنباله‌رو مزاری شده نمی‌تواند؛ و راهِ مزاریْ سنتِ ایثار برای عدالت است؛ و در سیاست برای عدالتْ سیاستمدار از جهان فقیر می‌رود تا در تاریخ باحیثیت بماند؛ اما در سیاست برای ثروتْ بی‌حیثیتی مردم است؛ و در سیاستی که مردم بی‌حیثیت باشدْ سیاستمدارِ ثروتمند با بی‌حیثیتیْ رسوای تاریخ می‌شود.

 

هزاره‌بودن یک درد است؛ دردی قتل‌عام شدن انسان؛ دردی برده شدن انسان؛ دردی اهانت به انسان؛ دردی حقیر‌شدن انسان؛ دردی تمسخر به انسان؛ دردی درد‌کشیدن از ناانسان... و هزاره‌بودنْ درد‌کشیدنِ انسان است. و مزاری آن درد را با خود به گور برد که مادرِ فقیر هزاره چند مرمی فرزند قربانی شده‌اش را زیر بم و راکتْ لای چادرِ رنگ‌باخته و پُرپینه‌اش برای مزاری آورد تا به سنگری بفرستد تا جبهۀ حق و حیثیت برای هزاره سقوط نکند؛ و مادرِ هزارهْ شهیدِ عاطفه در تاریخ این خاک است. مزاری آن دردِ دل انسان محروم را به خاک بردْ وقتی صادق سیاه، آن طفلِ عدالتخواه، برای تن برهنه‌اش در زمستانِ جنگ، لباسِ گرم از مزاری خواست، اما مزاری در پیامش به صادقی که با دردِ هزاره پیش از پخته‌سالی به بلوغِ خود‌آگاهی رسیده بود، گفت که صادق تنها تو برهنه نیستی، بلکه صادق‌های زیادی برای حیثیتِ انسانی هزاره برهنه می‌جنگند؛ و صادق پیامِ رهبرش را فهمید و در یخبندان زمستان برهنه جنگید و کشته شد تا با خون یک طفلِ فقیر و محروم، هزاره با داعیۀ حق و عدالتْ در سیاستِ ملی حیثیت یابد؛ به این دلیل، هر زخمی دل در عاطفۀ مزاریْ دردِ انسانیتِ هزاره در تاریخ است؛ و مزاری، بیان دردِ زخم‌های دلش را برای کسی گذاشت که دردِ «هزاره‌بودن» دارد. دردِ انسانیتِ هزاره در دل مزاری خله می‌زد که گفت «از خدا خواسته‌ام که خونم میان شما مردم بریزد!» و مزاری با تن خون‌رفتهْ در حضورِ مردم به خاک شد؛ به علتِ همین دردِ عمیق، مزاری میراثِ درد برای بیداری وجدان امروزِ ماست.

 

مزاری درد داشت، دردی که نباید فراموش شود. دردِ قربانی‌شدن انسان در عصرِ مدرن، دردی است که اخوانیت برای تصاحب قدرت، به نامِ خدا به بند‌ه‌ای هزارۀ خدا داد. مهم است دانسته شود که چرا هزاره در افشار قتل عام شد؟ اما مهم‌تر از آن این است که چرا اخوانیت در مسندِ قدرتْ اقدام به انسان‌کُشی کرد؟ مهم است دانسته شود که چرا ظرفیتِ قتل‌عام‌گری در فرهنگ سیاسی یک ملت پایدار است؟ و یا چرا در منطق سیاسی یک جمعیتِ قدرت‌طلب، دشمنی با انسانیت رواست؟ مهم است فهمیده شود که چرا آیدیالوژی یا دینْ انگیزۀ سیاسی برای انسان‌کُشی و بربریت می‌شود؟ اما مهم تر از آن این است که چرا انسان‌کُشی در متن یک فرهنگْ بدون حساسیت می‌ماند؟ مهم است دانسته شود که چرا در مناسبات دیروزی، هر باری قتل‌عام هزاره راهکار سیاسی در مسیر قدرت شد؟ اما مهم‌تر از آن این است که چرا در مناسبات امروزیْ طالب زعامتِ ملی از هزاره با رأی قدرت می‌خواهد اما ظرفیتِ معنوی، صداقتِ وجدانی و شهامتِ اخلاقی ندارد تا از قتل‌عام هزاره در این خاکْ پوزش بخواهد تا در سیاستِ ملیْ سنتِ غلبۀ معنویتِ انسانی بر شناعتِ حیوانی باب شود؟ مهم است فهمیده شود که چرا در جنگ قدرت به نامِ خداْ افشار تالاب خون هزاره در پایتخت شد؟ اما مهمتر از آن این است که چرا در فرهنگِ سیاسی یک ملتْ ظرفیتِ عقلیِ و توان منطقی برای گفتمان عدالت نیست؟

 

انسانی که به عدالت باور دارد و می‌خواهد در سیاست بر حق و حیثیت و انسانیت او درنگ شود، می‌داند که جنگْ غریزه‌ای طبیعی اما صلحْ امری عقلی است. جایی که عقل کم باشدْ جنگ زیاد است. تنازع بقاء طبیعی است اما بی‌نزاعیْ نیازِ عقل برای زندگیست. عدالتخواهِ عاقلْ حاضر است به جای جنگ با عقلانیتْ در پای گفتمانِ عدالت با ظالمی بنشیند که برای انحصارِ قدرتْ قسی‌القلب می‌شود؛ اما اعتقادِ عدالتخواه به سخنْ خلافِ باورِ ظالم به ستم است؛ به این دلیل، تمامیت‌خواه به جای سخنْ به خون وخرابی برای حذفِ عدالتخواه بها می‌دهد. ظلم با زورْ سهل است اما عدالت‌کردن با اختیارْ آسان نیست؛ چون احترام به حق و آزادی از روی اختیارْ مشروط به عقلانیتِ آدمی است و اما ظالمْ جاهلی است که بی‌عدالتی را عقلانیت می‌داند؛ اما کسی که با عقلِ‌آگاه حق می‌خواهدْ با زور و جبرْ تسلیمِ ظالم نمی‌شود تا به ستم تن دهد؛ به همین دلیل، غربِ کابل تلِ ویرانه و تالاب خون شد اما داعیۀ ملی هزاره برای حقْ حذف نشد؛ چون وقتی در آدمیْ آگاهی برای حق زنده شود، قتلِ انسانْ راهکارِ خامِ جاهلان است. جاهل نمی‌داند که پیشِ قدرتِ آگاهیْ هر قدرتی ناتوان است؛ چون آگاهیْ رسیدن به حقیقت است؛ و قدرت نزدِ حقیقتْ ضعیف است. قدرتِ باطلْ پیشِ حق خنثاست؛ ارادۀ خدا بر این است. «إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا» (اصولاً باطل همیشه نابود شدنی است.)

 

از تمامیت‌خواهی اخوانیْ غرب کابل مسلخِ کُشت و خون برای هزاره شد و مادرِ هزارهْ پارچه‌های تن عزیزش را در خریطه تا قبرستان برد و به خاک کرد. به ناحق میان خانه‌ها «گلزار‌شهدا» خلق نشد و مزاری جدی بود وقتی حینِ دیدار از «گلزارشهدا» به همراهش گفت جایی در آنجا انتخاب کند. هر باری که هزاره از سرِ خاک قربانیان حق به خانه برگشتْ در ادعای خود برای حق راسخ‌تر شد. فیضِ آگاهی همین است که قربانی بر میزان حق‌خواهی می‌افزاید. کسی که با آگاهی برای حق قربانی دهدْ مشتاقِ قربانی برای عدالت است.

 

غرب کابل نطفۀ آگاهی برای حق شد؛ غرب‌کابل پایگاه انسانی برای عدالت شد؛ غرب‌کابل جبهۀ هزاره برای احرازِ هویت شد؛ غرب‌کابل زمین هزاره برای موجودیت و حیثیت شد؛ و غرب‌کابل مکان قربانیِ هزاره برای انسانیت شد. و مزاری در غرب‌کابلْ تولدی دیگر یافت و به بلاغت رسید؛ یعنی مزاریْ بلوغِ هزاره است. مزاری آن ندای بلاغتِ سیاسی هزاره است که با قربانی‌ها قوت یافت؛ مزاریْ چیکیدۀ آگاهیِ هزاره است. مزاری از دل و جانِ هزاره بیرون آمد و بازتولدِ هزاره در سیاست شد؛ به این دلیل، مزاریْ هویتِ هزاره در هر زمان است؛ یعنی مزاریْ رهبری در ابدیت با هزاره است. با خون مزاریْ هزاره با صدای خود در تاریخ دوباره هست شد؛ به این دلیل، هزاره با مزاری هستی دیگر یافت تا رنسانس عدالت در سیاست ملی را میسر کند؛ و رنسانسِ هزاره در سیاستْ چیزی جز از سرگیری ادعای حق برای انسان این خاک نیست.

 


غرب کابل نطفۀ آگاهی برای حق شد؛ غرب‌کابل پایگاه انسانی برای عدالت شد؛ غرب‌کابل جبهۀ هزاره برای احرازِ هویت شد؛ غرب‌کابل زمین هزاره برای موجودیت و حیثیت شد؛ و غرب‌کابل مکان قربانیِ هزاره برای انسانیت شد. و مزاری در غرب‌کابلْ تولدی دیگر یافت و به بلاغت رسید؛ یعنی مزاریْ بلوغِ هزاره است. مزاری آن ندای بلاغتِ سیاسی هزاره است که با قربانی‌ها قوت یافت؛ مزاریْ چیکیدۀ آگاهیِ هزاره است. مزاری از دل و جانِ هزاره بیرون آمد و بازتولدِ هزاره در سیاست شد؛ به این دلیل، مزاریْ هویتِ هزاره در هر زمان است؛ یعنی مزاریْ رهبری در ابدیت با هزاره است. با خون مزاریْ هزاره با صدای خود در تاریخ دوباره هست شد؛ به این دلیل، هزاره با مزاری هستی دیگر یافت تا رنسانس عدالت در سیاست ملی را میسر کند؛ و رنسانسِ هزاره در سیاستْ چیزی جز از سرگیری ادعای حق برای انسان این خاک نیست.

 

آرمان تاریخی هزاره با مزاریْ از دیدِ تقسیم قدرت دیده شد و در مناسباتی که جنگ برای انحصار قدرت به خون انسان سرخ بود، باید غرب‌کابل به کشتارگاه هزاره تبدیل می‌شد. هزاره را برای حذفِ سیاسی کُشتند و برای حقانیتِ خود در کشتارِ هزارهْ تلاش کردند با حیوانی تعریف‌کردنِ مقاومتِ هزارهْ ادعای برحقِ هزاره برای عدالت را مسخ کنند تا بی‌خبران ندانند که هزاره جنگ آیدیالوژیک برای انحصار قدرت نداشت؛ مقاومت هزاره برای حیثیتِ شایسته‌اش در سیاست و قدرتِ ملی بود. نگذاشتند درک شود که هزاره با مزاری، پس از صد سال سکوت و تحملِ اهانت، از دیدِ حق به سیاست و دولت می‌دید. هزاره حضور خود را با حق تعریف می‌کرد، اما حق‌طلبی هزاره برای انحصارگران قدرتْ جهالت وانمود شد؛ چون غاصبِ حکومت تا رسیدن به قدرتْ با دیدِ حقارت تاریخی به هزاره دیده بود و هزاره را انسانی همشأن خودْ شایستۀ قدرت برای رهبری حکومت نمی‌دید؛ به این دلیل، از کین و تمسخرْ دو برابرکردنِ ریسمان پشت هزاره را انصاف سیاسی با هزاره گفت. تقسیم‌گرِ قدرت با همچون منطق، هزاره را در افشار قتل‌عام کرد؛ و به این شکل، در انجام یک تاریخِ نحسْ بازهم نطفۀ درد در روان هزاره گذاشته شد. اشک مزاری بر گونه‌اش برای اظهار درد در تاریخ چکید که چرا خونریزی افشار بهای همزبانی با اخوانی شد؟

 

گریه مزاری برای افشارْ از فرجامِ ظلم در تاریخ بود. وقتی مزاری گریستْ تاریخ با اشک و خون او ورق خورد؛ و تاریخی که با اشک و خون یک رهبرِ عادل ورق بخورد، مردم در صفحۀ جدید تاریخ، صاحب هویت و حقوق قانونی می‌شوند؛ به این دلیل، مزاری در حق ماست. مزاری در آزادی ماست. مزاری در هویت و حیثیت قانونی ماست. و مزاری در آگاهی ماست. درکِ مزاری آسان است اگر آگاهی و ارادۀ هزاره برای حق و عدالت درک شود. و آگاهی آمد دارد و برگشت ندارد؛ و جایی که آگاهی دمیدْ بی‌عدالتی از  دم می‌ماند.

 

از منظرِ آگاهی هزاره، رهبری مزاری آیینۀ تاریخ است. هزاره هویت می‌خواست. هزاره برابری می‌خواست. هزاره احترام به حیثیت انسانی خود می‌خواست. هزاره با حضور خودْ نظام سیاسی را عادلانه می‌خواست. و برای حق، هزاره مساوات ملی می‌خواست؛ اما در عصرِ بربریت برای انحصارِ قدرت، هر خواستِ انسانی هزاره ناروا تلقی شد؛ چون سیاستِ ناروای تاریخی در برابر هزاره، شامل ضمیر ناخود‌آگاه کسانی نیز بود که به نام جهاد در راه خدا، در سیاست این خاک با سلاح اژدها شدند و برای رسیدن به قدرت، بر سینۀ هزاره و غیرهزاره شلیک کردند و در فرجام، ده‌ها هزار انسان در کابل ویرانهْ دفنِ خاک شدند.

 

مزاری در دورانی خواست‌های مدنی انسان هزاره را برای عدالت ملی مطرح‌کرد که به حضورِ هزاره در سیاستِ ملیْ با تکفیر و مرگ و با غضب و خشونت پاسخ داده شد. همه در تعجب بودند که چرا یک تحقیر شدۀ تاریخ، به یکبارگی به فکر قدرت شده تا در حکومت، پهلویِ اولیای قدرت، بر اریکۀ سیاست و عقل تکیه زند. همه مبهوت شدند که چرا ریسمان به دوشی محروم،  خلافِ حق، مدعی کلیدِ قدرت در حکومت شده تا با سیاستْ مصدرِ عدالت شود. رسم این بود که هزاره را نفس‌زده زیر بار یا پشت تبنگ ببینند و یا هزاره را مزدور روزمزدی بدانند که جز خواریْ کاری برای روزمرگی ندارد؛ اما هزاره با مزاریْ برای شکستِ خواری تاریخی خود در باور‌ها، پیامگزارِ عدالت در سیاست شد. با پیام هزاره تنها تاریخ انفجار نکرد، دل و دماغی نیز ترکید که به حضورِ هزاره در سیاستْ عادت نداشت؛ به این دلیل، مزاری قیامِ خودباوری هزاره در تاریخ است. مزاری قیامی را رهبری کرد که هزاره برای تثبیتِ حیثیت خود در سیاست، با داعیۀ حق و عدالت برپاکرد؛ یعنی مزاری، حیاتِ دادگرانۀ هزاره در سیاست است. هزاره با مزاری انسانیت خود را تثبیت کرد؛ یعنی مزاری، انسانیتِ هزاره در سیاست است.

 

در عصری که اخوانیت در قالب قومیت به خدا پشت کرد تا در جنگِ قدرت از سبقت نماند، و در نتیجه، اخوانی به جای احترام به کرامت آدمیْ خلافِ انسانیتْ سرطان سیاست شد، مزاری از جورِ تعصب و ناانسانیْ این سخن خدا را برای برادری آدمی به حافظۀ اخوانی داد که: «يَا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاكُم مِن ذَكَرٍ وَأُنثَىٰ وَجَعَلْنَاكُمْ شُعُوبًا وَقَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا ۚ إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِندَ اللَّهِ أَتْقَاكُمْ»[٤٩:١٣] (ای مردمان! ما شما را از مرد و زنی آفریده‌ایم و شما را تیره تیره و قبیله قبیله نموده‌ایم تا همدیگر را بشناسید. بی‌گمان گرامی ترین شما در نزد خدا، متقی‌ترین شما است.) مزاری به کرامتِ خداداد آدمی باور داشت؛ «لَقَدْ كَرَّمْنَا بَنِي آدَمَ» و هزاره در خانوادۀ آدمیت، با هویتِ قومی خداداد خودْ صاحب کرامتِ انسانی است؛ اما سیاست ارگ خلافِ خدا، قومیتِ هزاره را به حقارت انسانی او تبدیل کرد. ارگ تاگلو قبیله‌ای بود اما برای قوم‌زداییِ هزاره، هزاره را تنها بی‌هویت نساختْ بدهویت نیز کرد. وقتی دیدِ ارگی به هزاره همگانی شد، کرامتِ انسانی هزاره پامال هدف سیاسی شد؛ ورنه ادعای سیاسی هزاره برای حضور در قدرتْ قیامت روانی در کسانی خلق نمی‌کرد که «اخوت اسلامی» شعارِ شان برای «عدالت الهی» بود؛ به این شکل، هزاره در متنِ جهالتِ سیاسی، برای احیای قومیت خودْ با داعیۀ حق، وارد سیاست شد تا حضورِ برادرانه در حیات ملی داشته باشد؛ از این دیدگاه، مزاری عقلانیتِ دینی هزاره در مقابله با جهالتِ عصر است. با مزاری، هزاره تکیه بر عقل دینیِ عدالتخواه زد تا برای برادری آدمیْ جهلِ تمامیت‌خواهی را از سیاست بزداید.

 

در تاریخ سیاسی ما، تمامیت‌خواهی قبیله‌ای در قدرتْ دردِ مزمنی سیاستِ رسمی در ضدیت با انسانیت است. رنگ قبیله‌ای تمامیت‌خواهی در قدرتْ مانعِ بزرگ برای عدالت در سیاست ملی ماست. قبیله‌ای بودن سیاستِ ما، دلیلِ استبداد تاریخی در فرهنگ سیاسی ماست. باور قبیله‌ای نمی‌گذارد تا با سیاستْ مسیرِ مساوات ملی به مقصدِ آزادی و برابریِ انسانی طی شود. تعصب قبیله‌ای برای تمامیت‌خواهی در قدرتْ علت رشدنکردن باورهای مدنی در سیاست ملی ماست. منطقِ جاهلیون این است که معیار قبیله‌ایْ دلیلِ انحصارِ هویت ملی برای یک قوم است؛ اما عاقلان در جامعۀ مدنیْ حق را معیارِ هویت ملی دانسته و مشارکت در قدرت ملی را معیارِ عدالت ملی می‌دانند. از دیدِ قبیله‌ای، قدرت بنیادِ حکومت است اما از دیدِ مدنی، حکومت حافظِ حقوق و آزادی‌های قانونی هر انسانی است که در پروسۀ سیاسی با اصولِ دموکراسی، شهروندِ مساوی با همه است. دید قبیله‌ای به قدرتْ دیدی قدرت‌گرایانه است و قدرت‌گرایی در سیاستْ تجربۀ فاشیزم در بشر است؛ و قتل‌عام هزاره در اخیر قرن نزده و کشتار هزاره در انجام قرن بیستْ بیانگر بقای سنتِ قدرت‌گرایانه در سیاستِ ماست؛ به همین علت، باور قبیله‌ای زمامدار در مسندِ قدرتْ علتِ انسان‌کُشی در سیاست ماست؛ از این منظر، با قیامِ هزاره در غرب‌کابلْ سنتِ قبیله‌ای در سیاست ما درز برداشت و با تصویب قانون اساسی دموکراتیک با حمایتِ جهانی، بنیادِ قبیله‌گرایی حد اقل از صفحۀ قانون برداشته شد؛ به این دلیل، در امتیازات حقوقی ما در قانون اساسیْ ارزش خون و اشک مزاری و صادقان به اوست.

 

هزاره بعد از مزاری

 

مزاری قربانی عدالت برای ما شد. مزاری از جهان سرخ‌رو رفت اما با رفتنشْ ما را در آزمون زمان برای عقلانیتِ ما گذاشت که چگونه با پایداری بر عدالتْ پاسدارِ حیثیتِ خود در سیاست می‌شویم. اگر هزاره بعد از مزاریْ جایگاه حقوقی و قانونی خودْ در سیاست ملی را نداند و پاس ندارد، در مسیرِ عدالتْ نقشی مثبتِ مدنی در ملی‌ساختن حکومت نخواهد داشت؛ و تا حکومت ملی نشودْ رفاه و عدالتِ ملی میسر نمی‌شود؛ یعنی راهِ دشوارِ عدالت با مزاری آغاز شد اما به پایان نرسیده است. با مزاری هر حقی ما درج قانون عادلانه شد و اما عدالت را باید خود ما به خود دهیم. راهِ سیاسی ما با قربانی‌شدن مزاری برای قانونی‌شدن حقوق سیاسی و مدنی ما آغاز شد، اما اگر قانون حکومت نکندْ راهِ مزاری در سیاستِ ملی به نتیجۀ غایی نمی‌رسد. مبارزه برای حکمروائی قانونْ مبارزۀ نو مدنی هزاره برای اجرای عدالت است؛ چون در قانون اساسیْ بهای قربانی‌های ما در صد سالی است که برای هزاره یک عقدۀ خون‌آلود و دردناک در تاریخ است.

 

انسان هزاره با دردهایی به آگاهی رسید که در نوع خود در بشر خاص اند. درد دارد که انسانی در چشم‌ها به حدی حقیر شود که ادعای او برای حق و انسانیتْ قیامتِ سیاسی در حدِ قتل‌عام برپاکند. قتل‌عام انسان به هدفِ سیاسیْ اوج ناانسانی در کُنشِ سیاسیِ ظالمان است. با قانون بربری، هزاره بارها به هدف سیاسیْ قتل‌عام شد و هزاره با دردِ این ناانسانیْ انسانی خاص گردید. دردِ بردگیْ دردی بی‌حیثیتی در روان آدمی است؛ و هزاره می‌داند که تلخی دردِ بی‌حیثیتیْ روان آدمی را از مسرتِ انسانی می‌اندازد. هزاره با دردهای ناشی از ناانسانی در تاریخْ زندگی‌کرد و برای درمان دردهاْ برای اقامۀ عدالت برخاست تا دیگر انسانی در این خاکْ با ظلمِ قبیله‌ای به حقارت و اسارت نیفتد. اگر هزاره دردِ قتل‌عام انسان برای تمامیت‌خواهی در قدرت را فراموش کندْ علتی را فراموش کرده که باعث یک قرن دردِ اهانت و محرومیت برای او شد. اگر بعد از مزاریْ شعورِ قانونی هزاره معرفِ جایگاه و نقش سیاسی او در عرصۀ ملی نباشد، با مبارزه برای حکومتِ قانونْ راه مزاری برای عدالت را تعقیب نمی‌تواند.

 

مزاری در تاریخ دفن می‌شود اگر ما در مزاری گور شویم و یا مزاری در ما خاک شود. مزاریْ سیاستِ کلاسیک هزاره برای قانونی‌شدن حقوقِ مردم است. کلاسیک به معنای کهنه نیست؛ پدیده‌ای کلاسیک، همچون سنتِ میمون گذشته، بنیادی محکم و مثبت و مؤثر برای ارزش‌های امروز است. مزاریْ سنتِ سعیدِ کلاسیک ما برای درج شدن حق و هویت ما در قانون است. سیاستمداری که از سنتِ مزاری عدول کندْ از راه عدالت انحراف کرده و انحراف از مسیرِ عدالتْ راهِ ظلم است. «وَاللَّهُ لَا يُحِبُّ الظَّالِمِينَ». مزاری در راه حقوق و آزادی‌های مردم فدا شد و ما در راهِ عدالتْ هنوز به فداکاری‌های بزرگ برای حکومتِ قانون نیاز داریم تا عدالتْ از ذهنیتِ قانونی به عینیتِ ملی تبدیل شود؛ به این دلیل، مزاری روزی میان ما می‌میرد که ما در سیاستِ ملیْ پویایی خود را برای حکومتِ قانون از دست بدهیم؛ چون تنها با مبارزه برای حکومتِ قانونْ پویاییِ سیاسی ما برای عدالتِ ملی حفظ می‌شود.

 

 هزاره تمامیت‌خواه نیستْ عدالت‌خواه است. هزاره قدرت‌طلب نیستْ حق‌طلب است. هزاره انحصار‌گر نیستْ مشارکت گراست. هزاره باور دارد که با قایم شدنِ عدالتْ حقِ هر انسانی اعاده می‌شود. هزاره با تحمل درد‌هاْ کاشفِ این حقیقتِ فکری در تاریخِ استبدادی ماست که تمامیت‌خواهی قبیله‌ای در سیاستِ ملیْ علتی است که سیاست ما منشأ رفاه و عدالت برای هر انسانی از هر قومی نمی‌شود؛ و هزاره باور دارد تا سیاست منشأ عدالت نباشدْ با ارزش‌های مدنی از مزیتِ انسانیت در فرهنگ سیاسی خود بهره نخواهیم برد.

 


هزاره تمامیت‌خواه نیستْ عدالت‌خواه است. هزاره قدرت‌طلب نیستْ حق‌طلب است. هزاره انحصار‌گر نیستْ مشارکت گراست. هزاره باور دارد که با قایم شدنِ عدالتْ حقِ هر انسانی اعاده می‌شود. هزاره با تحمل درد‌هاْ کاشفِ این حقیقتِ فکری در تاریخِ استبدادی ماست که تمامیت‌خواهی قبیله‌ای در سیاستِ ملیْ علتی است که سیاست ما منشأ رفاه و عدالت برای هر انسانی از هر قومی نمی‌شود؛ و هزاره باور دارد تا سیاست منشأ عدالت نباشدْ با ارزش‌های مدنی از مزیتِ انسانیت در فرهنگ سیاسی خود بهره نخواهیم برد. اعتقادِ هزاره به عدالتْ تصادفی و موسمی نیست؛ هزاره مؤمن به قرآن است و ایمان هزاره به عدالتْ جزء ایمان او به خداست. «إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ» (خداوند امر به عدل می‌کند)، «قُلْ أَمَرَ رَبِي بِالْقِسْطِ» (بگو که پروردگارم به عدالت فرمان داده است.) «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُونُوا قَوَّامِينَ بِالْقِسْط» (ای مؤمنان، در اقامۀ عدالت بکوشید!) «اعْدِلُوا هُوَ أَقْرَبُ لِلتَّقْوَىٰ»[٥:٨] (عدالت کنید که عدالت نزدیکتر به تقواست.) این‌همه فرمان‌های محکم و پیهم خدا برای عدالتْ تنها کسی را برای اقامۀ عدالت راسخ نمی‌سازد که به خدا ایمان ندارد و یا ایمانش به خداْ آلوده به ظلم و جهل است. در قانون خداْ عدالت شرطِ ایمان به خداست و در قانون بشری، احترام به حقْ شرطِ عدالت است.

 

جریان مدنی برای حکومت قانون، یا ضمانتِ عملی برای حقوق و آزادی‌های انسان، مَنشِ ستراتیژیک برای اقامۀ عدالت است؛ به این دلیل، راهِ عدالت همیشه دشوار است؛ چون ظلمْ پدیده‌ای پایدار در روابطِ آدم هاست. مناسبات ظالمانۀ پایدار در زندگی آدم‌هاْ علتِ مبارزۀ دوامدار برای اجرای عدالت است؛ و مبارزه برای حکومت قانون یا پیاده‌کردن عدالت از قانون در جامعه، شوخی نیستْ به حدی جدی است که همیشه قربانی طلب است. «وَيَقْتُلُونَ الَّذِينَ يَأْمُرُونَ بِالْقِسْطِ مِنَ النَّاسِ فَبَشِرْهُم بِعَذَابٍ أَلِيمٍ»[٣:٢١] (و کسانی از مردمان را می‌کُشند که به عدالت فرمان می‌دهند، پس آنان را به عذاب دردناکی بشارت بده.) جدی‌گرفتنِ این اخطار خدا به قاتلِ عدالتخواه، نبضِ عدالت در بشر می‌شود. ظالمْ ناقضِ عدالت است، اما عدالتْ امر خداست تا انسانیت در بشر اعاده شود. پس از قانونی‌شدن حقوق مردمْ آن مظلومی نیز ظالم است که با سیاستِ قومیْ در پیِ ثروتِ فامیلی و قدرتِ فردی خود باشد؛ به این دلیل، در شرایطِ بعد از مزاری، ظالم در چهرۀ قومیْ سنگِ راه عدالتخواهی ما در سیاستِ ملی است.

 

  

عدالتْ هنوز هم هدف سیاسی امروزِ ما بوده و مزاریْ معیارِ مبارزۀ کلاسیک ما برای عدالت در سیاستِ ملی است؛ به این دلیل، هر سال باید بایستیم و با معیار مزاریْ نقش دایمی خود در سیاست ملی را برای عدالت ارزیابی کنیم. بازنگری به ارزش‌های سیاستِ کلاسیک ما برای عدالتْ امری لازم برای جهتِ عدالت در سیاستِ امروزی ماست؛ چون مزاریْ معیار ابدی در سیاستِ کلاسیک ما برای عدالت است. بعد از مزاری، سیاستِ کلاسیک ما تهداب راست برای سیاستِ معاصر ماست. اگر سیاستِ امروزِ ما از معیار مزاری عقب بماندْ معنایش این است که سیاست زمان ما بر تهدابی نیست که مزاری برای عدالت بناکرد.


 

پس از مزاریْ جای ما در سیاست ملی باز است، اما مزاریِ فقیر قربانی نداد تا تنی چند در عرصۀ سیاستِ ملیْ دلال رأی مردم برای تجمل و تفرْعن شوند؛ اگر چنین شد، بدانیم که پس از حصول حقْ در مرحلۀ تمثیلِ حق، با وجودِ ضمانت قانونی برای عدالت، پویایی سیاسی خود برای عدالت ملی را می‌بازیم. حقْ با تمثیلِ درستِ حقْ منجر به عدالت می‌شود؛ و تمثیلِ مؤثرِ حق برای عدالتْ بر قاعدۀ عقلانیتِ سیاسی ما در هر زمان است. محرومی که نتواند با عقلانیتْ حق قانونی خود را تمثیل کند، قانون عادلانه باعث تغییر در زندگیش نمی‌شود. قانونی‌شدن حقوق و آزادی‌های مدنی و شهروندی مردمْ نیاز ما به علم و عقلانیت و خرد در سیاستِ ملی راْ مبرم و مسلم ساخته است. در تمثیلِ حق، مثل مبارزه برای حق، به پاک‌نفْسی، خرد سیاسی و عملِ معقول نیاز داریم؛ اما اگر سیاستمدار ما برای ثروت بر بدنفْسی و بی‌خردی تکیه کندْ در تمثیلِ حق برای عدالت ناکام می‌شویم؛ به این دلیل، بعد از مزاریْ شخصیت‌هایی در خط مزاری بوده می‌توانند که با خرد و عملِ پاکْ حق قانونی ما را برای عدالت ملی تمثیل بتوانند. مزاری رهبرِ حق مردم است و اگر امروز با تمثیلِ عاقلانۀ حقِ مردمْ راه‌سازِ عدالت در سیاست ملی نباشیم، راه مزاری را در سیاستِ ملی سد کرده‌ایم. تجلیل از مزاری عرفِ سیاسی شده، اما قدر مزاری زمانی ادا می‌شود که حقوق قانونی مردم تنها برای عدالتِ ملی تمثیل شود؛ و امروز تمثیلِ حق، بعد از قربانی مزاری برای حق، چالشِ اجرای عدالت با خرد و عقلانیت و صداقتِ هزاره در سیاست ملی است.

 

عدالتْ هنوز هم هدف سیاسی امروزِ ما بوده و مزاریْ معیارِ مبارزۀ کلاسیک ما برای عدالت در سیاستِ ملی است؛ به این دلیل، هر سال باید بایستیم و با معیار مزاریْ نقش دایمی خود در سیاست ملی را برای عدالت ارزیابی کنیم. بازنگری به ارزش‌های سیاستِ کلاسیک ما برای عدالتْ امری لازم برای جهتِ عدالت در سیاستِ امروزی ماست؛ چون مزاریْ معیار ابدی در سیاستِ کلاسیک ما برای عدالت است. بعد از مزاری، سیاستِ کلاسیک ما تهداب راست برای سیاستِ معاصر ماست. اگر سیاستِ امروزِ ما از معیار مزاری عقب بماندْ معنایش این است که سیاست زمان ما بر تهدابی نیست که مزاری برای عدالت بناکرد.

 

جامعه‌ای که نتواند سیاستِ کلاسیک معقول و مؤثر و موفق خود برای عدالت را، مطابق به نیازمندی های عصر خود، پیگیری و نوسازی کند، نقصِ بزرگی در عقلانیت سیاسی امروزی خود برای عدالت دارد؛ به این دلیل، در سیاستِ امروزِ ماْ انحراف از خط مزاری عمیق است؛ چون سیاستِ امروزِ ماْ بیشتر از حیثیتِ هزاره با داعیۀ عدالتْ در محورِ ثروت فامیلی و قدرت فردی چند شخصی می‌چرخد که حیثیتِ ملی هزاره را فدای معاملۀ فردی خود در حکومت می‌کنند؛ به همین دلیل، وحدتِ مزاریْ چارتائی شد؛ یعنی وحدتِ سیاسی، به حیثِ میراثِ اصیل مزاری، قربانی نفاق شد. تجلیل سالانۀ وحدت چارسویه از مزاریْ درامه‌ای نفاق و نمایشی تهی از شخصیت و حیثیت ما در سیاستِ ملی است. مزاری زمانی با تجلیلْ جاودانگی جلیل در ما می‌یابد که یادبود از سالروز قربانی‌شدن آن رهبر پاک‌نفْس و عادلْ عامل پویایی سیاست ما برای عدالت ملی باشد.

 

  

بعد از مزاری، خنثا‌شدن سیاستِ هزاره برای عدالت ملیْ به معنای دفن بودن مزاری حتا در روز یادبود اوست؛ چون سیاست ما جهتِ پولی یافته و با معنویتِ مزاریْ معامله نفْسانی با افرادی می‌شود که تعهدی به عدالتِ ملی ندارند. اگر یادِ مزاریْ مکرِ سیاسی برای پنهان‌کردن انحراف از راهِ مزاری برای عدالت ملی نمی‌بود، بالاخره حیثیتِ ملی هزاره در انتخابات سوم، در تکت آقای احمدزی، دست‌چار نمی‌شد؛ چون سیاستِ «وحدتِ چارسره» عاری از پایداری و پاک‌نفْسیِ مزاری برای عدالت است. مزاری دردِ محرومیت از حق و عدالت داشت؛ اگر این دردِ مزاری فراموش شود، سیاست ما ره به سوی عدالتِ ملی نمی‌برد. فراموش نکردن دردِ محرومیتْ شرطِ انسانیت است و مبارزه برای عدالتْ راهِ انسانیت است. سیاستمداری که نه دردِ محرومیت دارد و نه تقوای‌نفْس برای عدالتْ باید حیثیتِ انسانی هزاره را در سیاستِ ملی دست‌چار سازد؛ به این دلیل، کسی که برای ثروتْ خَسَکِ سیاست شودْ در خط مزاری بی‌حیثیت است.


بعد از مزاری، خنثا‌شدن سیاستِ هزاره برای عدالت ملیْ به معنای دفن بودن مزاری حتا در روز یادبود اوست؛ چون سیاست ما جهتِ پولی یافته و با معنویتِ مزاریْ معامله نفْسانی با افرادی می‌شود که تعهدی به عدالتِ ملی ندارند. اگر یادِ مزاریْ مکرِ سیاسی برای پنهان‌کردن انحراف از راهِ مزاری برای عدالت ملی نمی‌بود، بالاخره حیثیتِ ملی هزاره در انتخابات سوم، در تکت آقای احمدزی، دست‌چار نمی‌شد؛ چون سیاستِ «وحدتِ چارسره» عاری از پایداری و پاک‌نفْسیِ مزاری برای عدالت است. مزاری دردِ محرومیت از حق و عدالت داشت؛ اگر این دردِ مزاری فراموش شود، سیاست ما ره به سوی عدالتِ ملی نمی‌برد. فراموش نکردن دردِ محرومیتْ شرطِ انسانیت است و مبارزه برای عدالتْ راهِ انسانیت است. سیاستمداری که نه دردِ محرومیت دارد و نه تقوای‌نفْس برای عدالتْ باید حیثیتِ انسانی هزاره را در سیاستِ ملی دست‌چار سازد؛ به این دلیل، کسی که برای ثروتْ خَسَکِ سیاست شودْ در خط مزاری بی‌حیثیت است.

 

امروز حق قانونی داریم اما عدالت اجتماعی نداریم. پیروان مزاری در خواب غفلت اند اگر فکر کنند رسیدن به عدالتِ ملیْ راه قربانی طلب در سیاستِ امروزِ ما نیست. وقتی قوۀ مقننه قانون شکن است؛ وقتی قوۀ اجراییه قانون‌گریز است؛ وقتی قضاء قانون فروش است؛ وقتی سیاست‌گرانْ ارزشِ قانونیت برای رفاه و عدالت را نمی‌دانند؛ وقتی شعور قانونی مردم کور بوده و فرهنگِ قانونمداری امری موهوم در الگوهای رفتارِ فردی و اجتماعی ماست؛ و وقتی حکومت‌قانون در ادبیات سیاسی ما مقوله‌ای فقیر و نحیف است، پس سیاستِ عادلانۀ ملی برای رفع قانون‌شکنی و فساد، نیاز جدی به پاک‌نفْسی و ایثار و قربانی هر فردی از مارا دارد؛ هر یکی به پاک‌نفْسی و ایثار مزاری نیاز داریم تا حقوقِ مردم از صفحۀ قانونْ منجر به عدالتِ اجتماعی شود. جرأت و پایداری و استقامت و شهامت مزاری لازم داریم تا ستراتیژی سیاسی هزارهْ محرکِ سیاستِ ملی برای رفاه و عدالت شود. و به سیاستِ جدید و راه نو نیاز است تا سنتِ تفرقه‌زایِ «سیاست برای ثروت» در سیاستِ هزارۀ فقیر بشکند و عقلانیتِ سیاسیِ معاصرِ هزارهْ سیرِ نوینی خیزش قانونی ما در سیاستِ ملی شود.

 

 

فقرْ بذر دایمی شکست است و ارگْ تخم فقر را در هزاره بیشتر کاشت. فقرِ اجتماعیْ مایۀ بدنفْسیِ فرد است. بعد از مزاری، سیاستمداران بدنفْس و بی‌سوادْ برای حفظِ موقعیتِ تاجرانۀ خود در سیاست و حکومت، با پخشِ پول حرام در جامعۀ فقیر خود، سیرِ عدالتخواهی در سیاستِ هزاره را سبوتاژ کردند و قومیتْ عوامفریبی آنها در سیاست شد؛ اما آلوده‌کردن نفْس‌ها برای خنثاکردن انگیزۀ عدالتخواهی در سیاستِ هزاره، علتِ ضعفِ امروزی هزاره در سیاستِ ملی است؛ چون تبدیل شدن سیاستمدارِ فاسد به مرجع پول در جامعۀ فقیر‌، فساد سیاسی را پدیده‌ای اجتماعی می‌سازد و محافظه‌کاریْ سنتِ سیاسی برای جیب‌ها می‌شود. و بدا به حال مردم فقیری که اهلِ سیاست و معرفت آنها به جای نواندیشی برای عدالتْ آوانگاردِ نفْسِ حریص خود در سیاست شوند. تجلیل و توصیف از مزاری آسان است، اما تعقیبِ راه مزاری برای عدالتْ کار هر سودطلبی نیست که برای قدرت و ثروتْ خودفروشی محافظه‌کار در سیاست می‌شود.

 

راهِ مزاری، راهِ ایثارِ جان برای حیثیتِ حقوقی جامعه است. مزاری جاه‌طلب نبود. مزاری ثروت اندوز نبود. مزاری عوام‌فریب نبود. مزاری خودخواه نبود. مزاری راحت‌طلب نبود. مزاری وانفْس نبود. مزاری در سودای قدرت فردی و ثروت خانوادگی غرق نبود. مزاری ابن‌الوقت نبود. مزاری ترسو نبود. مزاری در قالب تنگ حزبی گیر نبود. مزاری راز نهانی در سیاست نداشت؛ چون آنچه در سخن داشتْ در عمل نیز داشت. مزاری برای حیثیتِ هزاره از آلودگی پاک بود. مزاری راست و مقاوم بود. مزاری صبور و صادق بود. مزاری مهربان بود. مزاری پیشدارِ شعورِ زمانش بود. مزاری باعهد و وفا بود. مزاری متعهد بود. مزاری آگاه و عادل بود. مزاری متقی و مردمی بود. مزاری اهلِ درد بود. مزاری با قدرتِ «نه» تابو شکن بود. مزاری نوگرا بود... و مزاری تنها بود و هنوز هم تنهاست.

 

مزاری انحصارگر نبود تا حزب‌گرا باشد. مزاری به همه فرصت می‌داد تا هر یکی در سهم خودْ نقشی برای عدالت داشته باشد. مزاری عاقل بودْ چون پاک بود؛ و هر پاکیْ جویای عقلانیت و هر ناپاکیْ در جهالت غرق است. هر حرف و عملی که آدمی را از انسانیت بازداردْ شیطنت است؛ به این دلیل، خیانت به انسانْ شیطنت است و عقلِ شیطانی ، هوشیاری نیستْ خودفریبی در برابر خداست. «يَسْتَخْفُونَ مِنَ النَّاسِ وَلَا يَسْتَخْفُونَ مِنَ اللَّهِ وَهُوَ مَعَهُمْ». صداقتْ نشان هوشیاری در آدمی است. عقلانیت در صداقت به انسان است؛ و بهترین صداقتْ پایداری در عدالت است؛ به این دلیل، مزاری نیاز دایمی سیاست ماست؛ به رهبری همیشه نیاز داریم که نیاز زمان را بداند و به زبان زمانْ دلیرانه برای عدالت سخن بگوید و در پاک‌نفْسی رهنما باشد.

 

سیاستمداری حافظِ حیثیت مردم می‌شود که پاسدارِ حیثیتِ سیاسی خود باشد. بی‌حیثیتی سیاسی برای پولْ عاملِ حیثیت ندادن به مردم است. سیاستگر اگر ثروت را مقدم بر حیثیتِ سیاسی خود بداندْ سیاست را مصدرِ بی‌حیثیتی برای مردم می‌سازد؛ و بدنفْسی علتِ بی‌حیثیتی است. عوام‌فریبی برای ثروتْ ریشه در بدنفْسی سیاستمدار دارد. سیاستمدارِ بدنفْس بی‌شرم است. بعد از مزاری، بد‌نفْسی برای ثروتْ سیاستِ بی‌شرمانه در هزاره شد، اما مزاری حیثیت و وقارِ مردم در سیاست بود؛ به این دلیل، مزاری از جهان غریب رفت تا ما در سیاست باحیثیت باشیم.

 

با مزاریْ سیاستِ هزاره پیشروِ عدالت بود، اما بعد از مزاری، سیاست هزاره دنباله‌رو ظلم است؛ به این دلیل، در سیاستِ امروزیْ هزاره نقش و حیثیت عادلانه در سیاستِ ملی ندارد. و در سیاستی که پیشروِ عدالت نباشدْ مردم حیثیت ندارند. در رسمِ سیاست و ثروتْ عدالت بی‌رسم است. به علت بدنفْسی، دنباله‌روی از ظلمْ ترفندِ بی‌عدالتی با مردم شد. رقابتِ بد‌نفْسی برای ثروتْ علتِ نفاق است و نفاقْ علتِ ضعف و بی‌حیثیتی مردم در سیاست است. برای پولْ نفاق‌خریدن و با پول نفاق‌فروختنْ عاملِ ظلم بر مردم است. در عقب تشتت سیاسی امروزِ ما، بدنفْسی افرادی پنهان است که با دنباله‌روی از ظلمْ پیگیرِ ثروت فردی در سیاست اند؛ به این دلیل، عدالتْ شعارِ عوام‌فریبانۀ آنهاست؛ چون در سیاستِ ملی پیشروِ عدالت نیستند.

 

تنها در قانون عدالت داریم و اما در جامعهْ هر طرف بی‌عدالتی و ظلم و فساد است؛ چون سیاست‌گران بد‌نفْس به فکر ثروت و قدرت خود اند. عدالت در تمثیل حقوق قانونی مردم نهفته است؛ اما اگر شایستگی قربانی حزب‌گرائی شود، تمثل حق برای عدالتْ ناممکن می‌شود. اگر حضورِ هزاره در حکومتْ در انحصار یک خیل از «وحدت چارخیله» باشد، این فرصت مساعد نمی‌گردد تا جامعه به توان میلیون‌ها انسان خودْ ظرفیت و لیاقت خود را تبارز دهد. بعد از مزاری، شایسته‌سالاری در هزارهْ قربانی انحصارطلبی «وحدتِ چارحصه» شد، اما مزاری فراتر از تعلقِ حزبیْ تنها شایسته‌های مردم را لایقِ تمثیلِ حق مردم می‌دانست؛ به این دلیل، مزاری مصدرِ وحدت و شایستگی در هزاره بود.

 

سیاستمداری که با سیاستِ قومیْ کاخ نشین خودخواه شده باشدْ از فرطِ بی‌دردی باکی ندارد که قومش فقیرترین بوده و فقیرترین قومْ پُردرد‌ترین است. بیکاری و بی‌روزگاری هزاره نیز رابطه با مافیایی شدن سیاست و اقتصادِ کشور دارد، و اما سیاستمدارِ هزاره با مافیایی‌شدن، دشمن عدالت برای رفاه اجتماعی مردم می‌شود؛ به این دلیل نیز، سیاست امروز ما دردِ هزاره ندارد و دردِ هزارهْ دردی هر انسانی فقیری است که در این وطن به علتِ سیاستْ از رفاه و سعادت محروم است. اگر سیاستمدار یک جامعۀ فقیر و تاریخ‌زده برای ثروت فامیلیْ دیده بر فقرِ ملی مردم ببندد، پس از مستبدان بی‌دردی چه گله دارد که جز فقر تاریخی چیزی به مردم این خاک ندادند؟ وقتی بعد از مزاری، سیاستمدار هزاره دردِ مزاری فقیر را برای مردمِ فقیر نداشته باشد، سیاستِ هزاره هیچگاهی باعث رفاه ملی نخواهد شد.

 

سیاسی بودن فقر هزارهْ اصل ساده‌ای نیست که سیاستمدار هزاره آن را نادیده بگیرد و با سیاستْ موش قدرت برای ثروت شود. نشاید که خیانتِ به انسان فقیر، رسمی در سیاستِ هزاره باشد. حکمِ خدا و دستورِ عقل و وجدان این است که با وارد شدن هزارۀ فقیر در سیاستْ باید راهِ رفاه و عدالت در سیاست ملی بازگردد. سیاست زمانی عاملِ رفاه می‌شود که پاک‌نفْسی و تقواْ اصلِ عملِ سیاسی باشد؛ به این دلیل، بعد از مزاریِ پاک‌نفْس و متقیْ سرنوشت سیاسیِ هزارۀ فقیرْ بازیچۀ بدنفْسی در سیاستِ خودِ هزاره است. وقتی سیاست از خطِ عدالت خطا بخوردْ کسوت شیطانی می‌شود و در  کسوتِ شیطانْ بی‌عدالتی با انسان اصلِ نفْسانی در خودِ آدمی است.

 

کرامتِ آدمی در حیثیتِ انسانی اوست و عدالتْ راهِ حیثیتِ آدمی در سیاست است؛ به این دلیل، برای عدالت به سیاست نیاز است، اما سیاستمداری که در جامعۀ فقیر برای ثروت سیاست کندْ ناگزیر است برای نفوذ سیاسی و سودِ فردی، با پخش پول میان چند مخدوم، هر نفْسی را به وسوسۀ بی‌عدالتی با مردم ‌اندازد. وسوسۀ نفْس‌ها برای بی‌عدالتیْ علتِ ظلمِ فقیر در جامعۀ فقیر است. با شیوع بدنفْسی در جامعۀ فقیر، سیاستْ عامل رفاه و عدالت نمی‌شود؛ به این دلیل، سیاستمدارِ فاسد رهنمای ظلم است؛ و در سنتِ «سیاست برای ثروت» تقوای‌نفْس برای عدالت نیست. «اعْدِلُوا هُوَ أَقْرَبُ لِلتَّقْوَىٰ ۖ وَاتَّقُوا اللَّهَ ۚ إِنَّ اللَّهَ خَبِيرٌ بِمَا تَعْمَلُونَ»[٥:٨] (عدالت کنید که عدالت نزدیکتر به تقواست. از خدا بترسید که خدا آگاه از هر آن چیزی است که انجام می‌دهید.) ترس از خدا شامل تقواست و سیاستمداری که از خدا نترسدْ سیاست را از عدالت تهی می‌کند تا با نفْسِ حریصْ سلطان ثروت در جامعۀ فقیر باشد.

 

در جامعه‌ای که فقر استْ ظلم است؛ و ظلمْ تنها نافرمانی از خدا نیست، ناترسی از خدا نیز است. ظالم از خدا نمی‌ترسد اما ترسیدن از ظالمْ نترسیدن از خداست؛ مظلوم اگر از خدا نترسیدْ تن به ظلم می‌دهد. غریب‌ بچه‌ای که در جامعۀ فقیر با سیاستْ الگوی رسیدن به ثروت شود، ظالمِ خداناترسی است که باید برای عدالتْ علیه بدنفْسی او قیام شود. «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُونُوا قَوَّامِينَ بِالْقِسْطِ»[٤:١٣٥] (ای مؤمنان! در اقامۀ عدالت بکوشید.) مؤمنی که برای عدالت نکوشد، همچون ظالم در نافرمانی از خداْ خداناترس است. مؤمنی که ایمان به معاد داردْ برای عدالت‌نکردنْ ترس از خدا دارد؛ و آن‌که در جامعۀ فقیر با سیاست ثروتمند شده، این حقیقت در سخن خدا را فراموش کرده که «نَحْنُ قَدَّرْنَا بَيْنَكُمُ الْمَوْتَ وَمَا نَحْنُ بِمَسْبُوقِينَ»[٥٦:٦٠]  (ما در میان شما مرگ را مقدّر و معیّن ساخته‌ایم، و هرگز بر ما پیشی  گرفته نمی‌شود.) «إِنَّ إِلَيْنَا إِيَابَهُمْ[٢٥] ثُمَّ إِنَّ عَلَيْنَا حِسَابَهُم»[٨٨:٢٦] (مسلماً بازگشت آنان سوی ما خواهد بود. آن‌گاه حساب (نافرمانی از خدا و بدنفْسی) شان با ما خواهد بود.)

 

جامعه‌ای بی‌رهبر پراگنده است و رهبری که جامعه را جمع نتواندْ محور نمی‌شود. ناپاکیِ نفْسْ تخمِ نفاق و پاک‌نفْسیْ عاملِ وحدت در آدمیان است. مزاری در راهِ حق، با پاک‌نفْسی، محوری عادل برای جامعه شد. از یک غلاف دو شمشیر بیرون نیاید، اما با «وحدتِ چارغلافه» چهار شمشیر حوالۀ وحدت سیاسی هزاره شد تا در شقه‌های سیاسی به نام «وحدت»، شوق سیاسی برای ثروت و قدرت اطفاء شود؛ به این دلیل، شوقِ قدرت و ثروتْ شعفِ عدالت را از سیاست هزاره گرفت. چند فردی وحدتِ مزاری را به گروگان گرفتند و صداقتِ مردمْ مهرۀ بختِ آنها در معامله‌های سیاسی شد. هزاره را با تشتت در سیاستِ ملی بی‌نوا کردند تا خود با ثروتْ در سیاستِ هزاره به نوای رهبری برسند؛ اما در مقامِ رهبری، با حریص‌کردن نفْس‌ها برای پول، سنتِ وجدان‌کُشی را در سیاستِ هزاره باب کردند؛ چون رهبرْ پیرو را مثل خود می‌سازد.

 

بعد از مزاری این حقیقت فراموش شد که دردِ هزاره‌ای فقیرْ در تاریخ عمیق است. تا سیاستمدار دردِ فقر نداشته باشد، حاضر به قربانی برای رفاه و عدالت نمی‌شود؛ و مزاری قربانی عدالت برای انسان فقیر است. دردِ هزاره‌ای فقیرْ دردی هر انسانی فقیر در بشر است. مزاری فقیر برای فقرزدایی، سیاست را برای عدالت تجربه کرد و از جهان فقیر رفت. فقرِ اجتماعی به مزاری درد داد و مزاری برای ثروتْ درد بی‌حیثیتی به جامعۀ فقیرش نداد. عدالتْ راه زدودن فقر است و رفاهِ ملی جزء عدالت ملی است. و مزاریْ قربانی عدالت در خاکی پُر از فقر و عسرت است.

 

  

هزاره پس از صد سالْ مزاری را به تاریخ داد و مزاری با پاک‌نفْسی، باب حیثیت را به روی هزاره در تاریخ گشود. مزاری می‌دانست که درمان هر دردی هزاره در عدالتِ ملی است. در مزاری انسانیت و حیثیتِ هزاره زنده شد. مقاومت مزاری برای شخصیتِ سیاسی هزارهْ تلاشی برای احیای حیثیت هر انسانی در سیاست ملی بود؛ به این دلیل، مزاری پدرِ حیثیتِ هر انسانی در سیاست ملی است. مزاری برای حیثیتِ هر انسانیْ سیاستِ ملی را در مسیر عدالت سوق داد؛ به این دلیل، اگر پیروِ مزاری با پیگیریِ عدالتْ پاسدارِ حیثیتِ هر انسانی در سیاست ملی نباشد، آیینه‌دار حیثیت انسانی خود در سیاست ملی نمی‌شود.


 

هزاره پس از صد سالْ مزاری را به تاریخ داد و مزاری با پاک‌نفْسی، باب حیثیت را به روی هزاره در تاریخ گشود. مزاری می‌دانست که درمان هر دردی هزاره در عدالتِ ملی است. در مزاری انسانیت و حیثیتِ هزاره زنده شد. مقاومت مزاری برای شخصیتِ سیاسی هزارهْ تلاشی برای احیای حیثیت هر انسانی در سیاست ملی بود؛ به این دلیل، مزاری پدرِ حیثیتِ هر انسانی در سیاست ملی است. مزاری برای حیثیتِ هر انسانیْ سیاستِ ملی را در مسیر عدالت سوق داد؛ به این دلیل، اگر پیروِ مزاری با پیگیریِ عدالتْ پاسدارِ حیثیتِ هر انسانی در سیاست ملی نباشد، آیینه‌دار حیثیت انسانی خود در سیاست ملی نمی‌شود.

 

اگر بعد از مزاریْ ندانیم که نسخۀ حکومتِ قانون در سیاست ملیْ علاج تعصب و تبعیض علیه انسان است، پس چگونه بن بست ارتجاعی موجود در سیاست فعلی را به سودِ حقوق و آزادی های قانونی هر انسانی این وطنْ خواهیم شکست؟ هر دردی هزاره رابطه به انحرافِ سیاست ملی از عدالت دارد؛ به این دلیل، هزاره باید هادی سیاست ملی برای عدالت باشد. هزاره باید پیشآهنگ سیاستِ ملی برای ترقی و پیشرفت و رفاهِ مدنی باشد. قانونمداری در سیاستِ هزارهْ باید انگیزۀ سیاستِ ملی به سود ثبات و استقلال و انکشاف اقتصادی و وحدت ملی شود. این وطن از هزاره نیز است و هزاره باید سهم خود را در آوردن عدالت در وطن، پیشتر و بیشتر از همه اداکند؛ چون هزاره در این وطن، بیشتر از همه از بی‌عدالتی و تبعیض و تعصب رنج برده است. دردِ هزارهْ معلولِ ناانسانی و بی‌عدالتی در سیاست است و هزاره باید با مقولۀ انسانیتْ راه‌گشای عدالت در سیاستِ ملی باشد.

 

ظالم هیچگاهی فرصت عدالت را به مظلوم نمی‌دهد؛ چون آن‌که بر ظلم تکیه داردْ در بی‌عدالتی بقاء دارد. بقاء ظلم در اسارتِ مظلوم است؛ و تنها مظلوم باید برای رهایی قیام کند. مظلوم باید برای عدالت قربانی بدهد. شکستِ ظلم به ارادۀ مظلوم بسته است. اجرای عدالتْ به عقلانیت مظلوم نیاز دارد؛ چون عقلِ ظالم تنها مستعدِ ظلم است. شکستی بزرگ است وقتی مظلوم پس از مبارزۀ موفقانه برای عدالتْ در سنجشِ بازماندن از عدالت باشد. و هزاره بعد از مزاریْ در محاسبۀ بازماندن از عدالت است، نه اینکه در سنجشِ اجرایِ عدالت باشد. بعد از مزاری، هزاره به غم حیثیتِ خود در سیاست ملی است، نه اینکه با دادنِ عدالت به هر انسانی وطن، با خرد و عقلانیتِ خود، حیثیت‌دار همه در سیاست ملی باشد؛ به این دلیل، هزاره بعد از مزاریْ مظلومی غنوده در خود است، نه اینکه درمانگر بی‌عدالتی در بیرون از خود باشد.

 

دردها را در هزاره جوشاندن و جوشش درد هزاره را دستاویز معاملۀ سیاسی کردنْ تنها جفا بر هزاره نیست، بلکه خدمت به ظلم و ظالم در مناسبات ملی نیز است. با سیاستْ هزاره را در هزاره دفن‌‌کردن، ظرفیتِ عقلانی هزاره برای رهبری سیاست ملی را خنثا می‌کند، و هزاره جز عدالت ملیْ منظوری از سیاست ندارد. ادبیات سیاسی هزاره زمانی رهنمای سیاست ملی می‌شود که هزاره در سیاست ملی، پیشتر از دیگران، مشعلِ قانونیت را برای عدالت برافرازد؛ به این دلیل، دنباله‌روی برای بی‌عدالتیْ دردی است که مزاری را در گورش ناآرام می‌کند. اگر با سیاستِ پیشرو برای عدالتْ روح مزاری را آرام نمی‌توانیم، حد اقل با بدنفْسی دنباله‌رو بی‌عقلان در سیاست ملی نباشیم؛ ورنه، مزاری عاقل را ناظری ناخشنود بر بی‌عقلی زمان خود می‌سازیم.

 

سیاست با صداقت و علمیتْ موفقیت دارد و به تناسب موفقیتِ سیاسیْ اجرای عدالت میسر می‌شود. سیاست و بی‌وجدانیْ ثروت و راحتیِ فردی دارد؛ در بی‌عقلی و سیاستْ زیانِ حیثیت و ضیاعِ وقت است؛ و سیاست با بی‌عقلی و بی‌وجدانیْ علتِ ظلم و بی‌عدالتی در جامعه است. جامعه در بندِ ظلم و بی‌عدالتی می‌ماند تا از قیدِ بی‌عقلی و بی‌وجدانی سیاستمداران خود رها نشود. از این منظر، کی مسئول است که بعد از مزاری تا بن‌بستِ فعلی، هزاره در خود پیچیده‌ای زمین‌گیر در سیاست شد؟

 

با تعهد به راه مزاری عادل

عبدالعدل دای‌فولادی

جمهوری سکوت

**اشکال یابی جوملا**

**جلسه**

**اطلاعات مشخصات**

**حافظه استفاده شده**

**پرس و جو پایگاه داده**

**ایرادات بارگذاری در فایل زبان**

**فایل زبان آپلود شده**

**رشته ترجمه نشده**