غزنی

 

خون مرا مریز به جلریز راه مرا مگیر به غزنی
سرباز را ز پشت مزن تیر ای عقده مند امیر به غزنی

ای حاکم قبیله‌ی هوچی جز نیستی چه داری و پوچی
کودک اسیر توست به زابل، مادر، پدر، اسیر، به غزنی

ناهور و شاهجوی پر از خون، خون از سرِ زمین زده بیرون
تو غرق بنگ و نشه ی افیون، ما کشته ناگزیر به غزنی

قرباغ داغ داغ از آتش، در دشتِ شعله، اسپ و سیاوش
افتاده چاک، سینه ی آرش، پرخون، کمان و تیر به غزنی

سر داده ایم بر سر لوگر پای بریده در بر هلمند
در راه بازگشت به خانه، هردم شهید اسیر به غزنی

در قندهار در صف اول، در نیمروز پشت مسلسل
تا تو به خواب قصر ببینی، ما را چه سر به زیر به غزنی

از بس برادران تو هر روز  با بمب و مین راه گرفتند
یک سرمه وار جاده نمانده، یک لمحه زیر قیر به غزنی

طالب به فاریاب فرستی، کوچی به کوی و برزن بهسود
رهزن به دره‌های بدخشان، مردان رویگیر به غزنی

والی گماشتی که به سالی راکت زند به شهر و حوالی
تکبیر گفته مرگ فروزد، بوزینه‌ی دلیر به غزنی

جنگل شده است شهر سنایی، محمود می تپد به گدایی
حاکم شده است در شب بیشه، بوزینه جای شیر به غزنی

در باغهای رونق محمود در دره‌ی تفرج مسعود
گرگان گماشتی که ببینی آهوی چیرچیر به غزنی

سگ‌ماهیان خورند پگاهی، در رودخانه  چوچه‌ی ماهی
زاغان نشسته بر سر شاهین، کرکس خورد قجیر به غزنی

دالر به جیب وردکی ات سبز، درهم به دخل لوگری ات زرد
در راهِ نان، گرفته به کف جان، ما مردم  فقیر به غزنی

بر سفره ات عسل دو سه کندو، در خانه ات کباب صد آهو
ما می خوریم سیلی خونین  بی نان و بی پنیر به غزنی

از خون خلق جوی کشیدی نگذاشتی مرا که ببینی
فرهاد وار برکشم از کوه جوبار نور و شیر به غزنی

از ننگ و نام هیچ نداری، ورنه چسان به هیچ بگیری
در سایه ی حکومت اشرف زن را کند اسیر به غزنی

آیا شنیده ‌ی که ز گریه، گشتند کور و باز ندیدند
فرزندهای رفته‌ی خود را بس مادران پیر به غزنی

ما حافظ زنان تو هستیم، ما پاسدار جان تو هستیم
ما را مکش به زابل و ناهور ما را دگر مگیر به غزنی

 

 

 

جلریز

 


خون دل ما را چه غم انگیز کشیدند
از سینه‌ی ما چشمه و کاریز کشیدند

از قلب ارزگان رگِ ما را که بریدند
جوبار پر از خون سوی جلریز کشیدند

از باغچه آواز تر چلچله‌ها را
با زوزه‌ی سوزنده‌ی پاییز کشیدند

از شاهرگ پاره‌ی ما باده‌ی شادی
جمعی که نشستند سر میز کشیدند

هر جا که رسیدند رگ و ریشه ما را
مانند رگ و ریشه پالیز کشیدند

ما شیشه‌ی پرخون اناریم که ما را
هر روز فروریخته لبریز کشیدند

 

22 مرداد 1394 ـ 2015-08-13
اوپسالا سویدن