ادب و هنر

اشعار در رثای شهید مزاری 1

**نوشته شده توسط ali halimi**. **ارسال شده در** ادب و هنر

 

فانوس

شبيه ماه، زيبايي، مزاري!
براي قوم طوفان ديده ما
چراغ رو به فردايي، مزاري!
تو چون فانوس دريايي، مزاري!

عبدالعظيم ابراهيمي

مثل کوه هاي باميان

اگر چه زخم تنهايي جهاني هميشه در دل ما جاوداني
شکوه ياد تو بر شانه ماست که مثل کوه هاي بامياني

جواد عالمي

سپيده خواني

کوهي که داشت زمزمه سبز بيشه را
اي کوه! پلک خفته به خونت شکسته است
مي‌خواستي سپيده بخواني، که شب رسيد
اي کوه! سنگ‌ها همه خاموش مانده‌اند
سر شاخه هاي بالغ اين بيشه مي‌کشند.
گفتي که خون سبز درختان در آن بهار
حالا ببين! بهار شد اما نشانده‌اند
شب مي‌سرود عقده سرخ هميشه را
آيينه قبيله اي اندوه پيشه را
محکم گرفت حنجره ريشه ريشه را
کس نيست بي تو تا شکند قصر شيشه را
شب در خطوط حافظه‌ها رنج ريشه را
پر عطر ناب مي‌کند آغوش بيشه را
بر قلب بيشه‌ها تبر و داس و تيشه را

شريف سعيدي

مزاري(ره)

ديدم مزار تو، و از جان گريستم
سيد علي کنار تو آرام خفته بود
يعني «وفا» کنار «شرف» آرميده بود
سيد علي کنار تو آمد دوباره ليگ
سيد علي موسوي گرم رودي‌ام
آه اي سترگ چون قلل کوه «باميان»!
يک لمحه خاک، آينه شد در نظر مرا
آن زخم‌ها که بر تنت از دشمنان رسيد
وانگه هزار زخم که بر سينه داشتي
ديدم هزار سال ستم بر «هزاره گان»
از داغ صد شکنجه تنت دشت لاله بود
با يادت اي مزاري نستوه اي دلير!
بر سرنوشت شيعه افغان گريستم
بر آن شهيد پاک هم از جان گريستم
بر اين سلام گفتم و بر آن گريستم
آن شاعرم که بر تو از ايران گريستم
آن کز غم تو از بن و دندان گريستم
بر دامنت چو چشمه جوشان گريستم
بر قامت رشيد تو عريان گريستم
بيش از هزار بود و فراوان گريستم
يک يک به بوسه شستم و بر آن گريستم
در پيش چشم و با دل بريان گريستم
ابر بهار گشتم و باران گريستم
موييدم ابتدا و به پايان گريستم

سيد علي موسوي گرما رودي شاعر ايراني

 

خورشيد و کهکشان

هنوز شال سيه بر سر زمان مانده
شکسته قامت طولانيّ منارة شهر
براي سر به سماوات رفتن "بابا"
و آب ديدة "هلمند" جاري گرديده
که" غزنه" حامل تابوت آفتاب شده
ولي نگاه به فصل بهار دوخته ام
شما به ظاهر خاموش ما نگاه نکنيد
مرا ز موقع تنها شدن نترسانيد
به رغم اين همه دشمن,"حُسين"تنها نيست
به استقامت اعضاي خستة وطنم
ستاره اي اگر از آسمان, جدا شده است
اگر چه بر سر ما ساية "مزاري" نيست
در اين کرانة غربت, دل شکستة من
زمانه را بگذاريد هر چه مي‌بارد
به گوشة افق اميدوار مي مانم
و روي صورت ما اشک ها روان مانده
محلة دل اين قوم بي أذان مانده
غم فراق روي دوش "باميان" مانده
فلات "هندوکش"انگشت بر دهان مانده
و داغ بر جگر" بلخ " باستان مانده
اگر چه بر تن ما سرديّ خزان مانده
که چاه کوفه "مولا " پر از فغان مانده
هنوز پشت سر عشق, کاروان مانده
که زير پرچم خورشيد, کهکشان مانده
قسم, "هزاره" سر عهد همچنان مانده
ستاره هاي زيادي ديگر, در آن مانده
شباهتي ز حضورش به يادمان مانده
کنار پيکر بشکستة بُتان مانده
اگر به روي سرم دست آسمان مانده
که وقت آمدن "صاحب الزّمان"مانده

محمد شريف عظيمي 

**اشکال یابی جوملا**

**جلسه**

**اطلاعات مشخصات**

**حافظه استفاده شده**

**پرس و جو پایگاه داده**

**ایرادات بارگذاری در فایل زبان**

**فایل زبان آپلود شده**

**رشته ترجمه نشده**